دینادینا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

دینای ما دنیای ما

تشکر از مامانی

دختر قشنگم من مجبورم 4 روز در هفته برم دانشگاه واسه همین تو رو از صبح می ذاریمیت پیش مامانی، خیلی واست زحمت می کشه البته بابا منوپهر و خاله سارا هم کمک می کنن، وقتی گریه می کنی هیچ کس نمی تونه بهت پستونک بده جز مامانی مامانی تو آروم کردنت مهارت داره البته فکر کنم واسه اینه که خیلی دوسش داری که زود تو بغلش ساکت می شی گلم یادت باشه بزرگ که شدی واسه زحمت هایی که واست کشیده و اینکه شبایی که من و بابا علیرضا واسه ریه هات نخوابیدیم ازت نگه داری کرده تا ما استراحت کنیم ازش تشکر کنی عسل مامان   ...
16 آذر 1390

لبخند زدن

عزیز دلم امروز که دارم برات اینا رو می نویسم 66 روزته، چند روزیه که یاد گرفتی بخندی و با خنده هات دل ما رو ببری اما هنوز نتونستم از خنده های قشنگت عکس بگیرم مامانی           ...
16 آذر 1390

همایش جهانی شیر خوارگان

عسل مامان، روز 6 محرم با مهرسا کوچولو بردیمتون همایش شیر خوارگان حسینی تا بیمه حضرت علی اصغر(ع) بشید آخه مامانی براتون نذر کرده بود هر دوی شما هم کل مراسم رو خواب بودید ان شا ا... خود صاحب اون روز نگه دارتون باشه اینم عکس مهرسا کوچولوی ناز ...
16 آذر 1390

2 ماهگی

دینا جونم دیگه داری یواش یواش بزرگ می شی بگذریم که همچنان شبا بیداری مامان، 2 ماهت تموم شده و به سلامتی واکسن 2 ماهگیت رو با بابا علیرضا رفتیم و برات زدیم خیلی گریه کردی عزیز دلم اما واسه سلامتیت لازم بود گلم ان شاا... همیشه تنت سالم باشه جیگر مامان. ...
16 آذر 1390

شب بیداری

دختر قشنگم شبها اصلا نمی خوابی و گریه می کنی من و بابا علیرضا تا صبح شیفتی نگهت می داریم در عوض وقتی صبح میری خونه مامانی تا بعد از ظهر تخت می خوابی گلم ، البته دیگه ما هم داریم عادت می کنیم همه می گن تا 120 روز باید تحمل کنیم می دونی گلم بعضی شبا بابا علیرضا تا صبح تو رو راه می بره و برات آواز می خونه بعدش ساعت 7 صبح می ره سرکار منم می رم دانشگاه ، اینا رو  برات می نویسم تا بدونی من و بابا علیرضا چقدر دوست داریم عزیزم ...
16 آذر 1390
1